پادشاهی با غلامی در کشتی نشست و غلام، هرگز دریا ندیده بود و محنَتِ کشتی نیازموده، گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش افتاد.
پادشاهی با خدمتکارش، سوار کشتی شد. آن خدمتکار، هیچ وقت، از نزدیک، دریا را ندیده بود و رنج و سختی سوار شدن به کشتی را امتحان نکرده بود، شروع به گریه کرد و از ترس می لرزید.
آرایه ادبی:
لرزه بر اندامش افتاد ß کنایه، از ترس می لرزید
چندان که ملاطفت کردند، آرام نمی گرفت و مَلِک از این حال، آزرده گشت.
هر قدر با او مهربانی می کردند، ساکت نمی شد. پادشاه از این وضع، غمگین شد و راهی نمی دانستند تا آن خدمتکار را آرام کنند.
حکیمی در آن کشتی بود، مَلِک را گفت: «اگر فرمان دهی، من او را به طریقی، خامُش گردانم.»
دانشمندی در آن کشتی بود، به پادشاه گفت: اگر دستور بدهی، من با یک روشی، او را ساکت می کنم.
نکته دستوری:
«را» (ملک را گفت)، به معنی «به» است.
گفت: «غایت لطف و کرم باشد».
[پادشاه] گفت: [این کارِ تو] نهایتِ لطف و محبّت است.
بفرمود تا غلام به دریا انداختند.
[حکیم] دستور داد تا خدمتکار را به دریا انداختند.
باری چند، غوطه خورد؛ جامه اش گرفتند و سوی کشتی آوردند. به دو دست در سکاِن کشتی آویخت. چون برآمد، به گوشه ای بنشست و آرام یافت.
چند بار در آب فرو رفت، لباسش را گرفتند و به طرف کشتی آوردند. با دو دستش سکّان کشتی را محکم گرفت. وقتی واردِ کشتی شد، در گوشه ای آرام نشست.
مَلِک را پسندیده آمد، گفت: «در این، چه حکمت بود؟»
پادشاه، این کار دانشمند را پذیرفت (قبول کرد) و گفت: در این کار شما چه دلیل خردمندانه ای وجود دارد؟
گفت: «اوّل، مِحنَتِ غرقه شدن، نچشیده بود و قَدرِ سلامتِ کشتی نمی دانست».
گفت: [خدمتکار] در آغاز، رنج و سختی غرق شدن را تجربه نکرده بود و قدر آرامش و امنیّت را نمی دانست.
این حکایت با مَثَل «قدر عافیت، کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.» ارتباط دارد.
یعنی:
تا کسی گرفتار بلا و سختی نشود، قدر و ارزش عافیت را نخواهد دانست.
عافیت ß سلامتی مصیبت ß گرفتاری، سختی